تازه پیدایش کرده بودم بی هیچ واسطه ای یادمه یه روز خسته و ناامید از این انزوای
فکر و اندیشه و احساسم می رفتم تا در میان هیاهوی شهر خود را گم کنم او را
دیدم نگاهش در من اشوبی به پا کرد امیدوار شدم دنیا زیبا ورنگی شد از بیهودگی
نجات یافتم و من که خیلی وقت بود موقع تنهایی هیچ ننوشته بودم ناخوداگاه دست
به قلم بردم و نوشتم تو داری مرا به یغمای نگاهت میبری اما حالا فهمیدم که تو......
|